عبیدالله بن حر جعفی از جمله شجاعان عرب بود که در زمان پیامبر پس از بحرانی که "عبدالله بن ابی" رییس منافقان در مدینه ایجاد کرده بود ، اسلام آورد و رفته رفته یکی از مسلمانان و جنگجویان اسلامی به شمار می آمد ، در زمان خلفا نیز در رکاب برخی آنان در برخی جنگ ها شرکت داشت .
آورده اند عمربن خطاب او را دید و به او گفت می گویند: شمشیر برنده ای داری؟ بیاور تا ببینیم. عبید، شمشیر را آورد و به عمربن خطاب داده، عمر بر شییء با همان شمشیر کوفت و شمشیر نبرید، چون چنین دید ، عبید را گفت: آنگونه که گفته اند نمی بود. آنگاه عبید گفت که تو از من شمشیر خواستی نه بازو.
آورده اند که خلیفه از این حاضر جوابی آزرده خاطر شد و چون سیرتش خشم و غضب بود ، خشمگین شد و برآشفت و با شلاق خود که "دره" نام داشت او را بزد، سابقه خشم عمر در زمان پیامبر نیز زبانزد خاص و عام بود و همو بود که می خواست در مدینه "عبدالله بن ابی" را بکشد برخلاف نظر پیامبر که اینچنین نمی خواست، و دوست و دشمن از شلاق عمر سخن ها گفته اند تا آنجا که فخررازی عالم بزرگ اهل سنت در مدح شلاق عمر برآمده، می گوید صدای شلاق عمر زلزله ای بود بزرگ ، به هر حال عبیدالله بن حر در زمان خلافت امیرالمومنین به سوی معاویه شتافت و به شام رفت و شاید که در جنگ صفین نیز در سپاه معاویه بود، الکلام ؛ از کوفه گریخت و به شام رفت و در جمله معاندان ولایت علوی درآمد، در این فرار همسر خویش را نبرد و به امید اهلش بسپرد، خاندان همسر که چون چنین خبطی از وی دیدند او را در زمره مرتدان یافتند و همسرش را که در کوفه رها کرده بود در غیاب او طلاق داده و به کابین نکاح دیگری درآوردند، عبید تا چنین شنید، برآشفت و به کوفه بازگشت! چرا که می دانست امیرالمومنین علی (ع) مردانگی دارد و سخن او را خواهد شنید.
الغرض به کوفه آمد و به دارالاماره درآمد و مراتب اعتراضش را به امام عرضه داشت، گویند امام به او فرمود: ای عبید؛ در شمار دشمنان ما درآمده ای! او که جوابی نداشت، گفت: امیرا چرا همسرم را مطلقه نموده و سپس به نکاح دیگری درآورده اید ؟ !
زمان گذشت و گذشت تا آنکه او شیخ عشیره ای بود که همه او را به شجاعت می شناختند، آن چنانکه گفتند: در بادیه مردکی حرامی زن و مردی را گرفت و مرد را به درخت بست و الحال به زنش تجاوز نمود و آنان رها کرد و برفت. آن مرد بیچاره از فرط غم، تاب نیاورد و چون چنین شد و آزاد گشت، به نزد عبید رفت و تظلم بسوی او برد و عبید تا آن جریان شنید برآشفت و در پی آن حرامی شد و در بیابان و بادیه می گشت تا آن حرامی را بجست.
آن فلک زده تا عبید را شناخت چون خائنان بترسید و عبید، خائن را خائف بدید و او را گرفت و فهمید که همان حرامی است که چنان کرده است و شناعت پیشه نموده ،در جا سر از بدنش جدا ساخت .
آورده اند آن هنگام که حضرت اباعبدالله الحسین از مدینه به مکه آمده و از مکه به عراق شتافت، در راه به عشیره "عبید بن حر" برخورد نمود که البته آنگونه نبود که بدون آهنگ به سوی عبید آمده باشد، امام افراد را جدا می کرد عده ای را می راند و بسیاری را می خواند،وقتی که امام حسین به منزلگاه«قصربنی مقاتل»رسید و در آنجا خیمهگاه عبید الله بن حر جعفی را دید، حجاج بن مسروق جعفی رادر پی او فرستاد تا او را به پیوستن به او فراخواند، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ، عبید را دید و به او گفت ای عبید تو در گذشته به گناه عناد امیرالمومنین علی ولی خدا (ع) اشتغال ورزیده ای و گناهان زیادی نموده ای، حال با یاری فرزند او جبران نما و بازگرد، عبید گفت آن اسب را که می بینی تاکنون هیچ چابکسواری در هیچ جنگی به گرده پایش نرسیده او را ارزانی می دارم به فرزند رسول خدا و شمشیرم را نیز به شما می بخشم و از مال هر چه خواهی به تو دهم ، اما خودم را معاف دار، گویند حضرتش فرمود ما به مال تو نیازی نداریم همه ارزانی خودت ما جان تومی خواهیم، نه مالت را .
گفته اند که او پس شهادت امام روی خوش ندید تا بمرد ، خدا عاقبت ما را بخیر کند
نظر بدهید |